مطمئن شدن. مصون گشتن. در امان و امن قرار گرفتن: از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم کردم سرخمتان بگل و ایمن گشتم. منوچهری. از برف نو بنفشه گر ایمن گشت ایدون چرا چو جامۀ ترسا شد. ناصرخسرو. بی اصل... چون ایمن و مستغنی گشت بتیره کردن آب خیر... گراید. (کلیله و دمنه)
مطمئن شدن. مصون گشتن. در امان و امن قرار گرفتن: از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم کردم سرخمتان بگل و ایمن گشتم. منوچهری. از برف نو بنفشه گر ایمن گشت ایدون چرا چو جامۀ ترسا شد. ناصرخسرو. بی اصل... چون ایمن و مستغنی گشت بتیره کردن آب خیر... گراید. (کلیله و دمنه)
غمناک شدن. اندوهگین شدن. غمگین گشتن: غمین گشت رستم ببازید چنگ گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ. فردوسی. بدانست سرخه که پایاب اوی ندارد غمین گشت و پیچید روی. فردوسی. دو هفته همی گشت با یوز و باز غمین گشت از رنج و راه دراز. فردوسی
غمناک شدن. اندوهگین شدن. غمگین گشتن: غمین گشت رستم ببازید چنگ گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ. فردوسی. بدانست سرخه که پایاب اوی ندارد غمین گشت و پیچید روی. فردوسی. دو هفته همی گشت با یوز و باز غمین گشت از رنج و راه دراز. فردوسی
مرهون شدن. در گرو بودن. مدیون شدن: ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین. فرخی. کدام کس که نه او را به طبع گشت رهی کدام دل که نه او را به مهر گشت رهین. فرخی. گیتی او را بجان رهین گشتی دولت او را بطوع رام شدی. مسعودسعد. قضا مساعد او و قدر مسخر او یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر. مسعودسعد
مرهون شدن. در گرو بودن. مدیون شدن: ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین. فرخی. کدام کس که نه او را به طبع گشت رهی کدام دل که نه او را به مهر گشت رهین. فرخی. گیتی او را بجان رهین گشتی دولت او را بطوع رام شدی. مسعودسعد. قضا مساعد او و قدر مسخر او یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر. مسعودسعد
مایل گردیدن: و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را درمال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود
مایل گردیدن: و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را درمال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود
مسطح و صاف شدن. هامون شدن، ویران گشتن. خراب شدن. هموار گردیدن. با خاک یکی شدن. با زمین یکسان شدن: کز او بتکده گشت هامون چو کف به آتش همه سوخته شدچو خف. عنصری. آنگاه بفرمود (متوکل) تا گور حسین بن علی رضی اﷲ عنهما با زمین پست کردند، چنانک هیچ اثرش نماند و مردمان این کار را بر وی عیب کردند و غمناک شدند از این کار ناپسندیده. و آنجا مجاوران بسیار نشستندی و جمله هامون گشت تا از بعدمتوکل آن را عمارت به جای آوردند. (مجمل التواریخ و القصص ص 360)
مسطح و صاف شدن. هامون شدن، ویران گشتن. خراب شدن. هموار گردیدن. با خاک یکی شدن. با زمین یکسان شدن: کز او بتکده گشت هامون چو کف به آتش همه سوخته شدچو خف. عنصری. آنگاه بفرمود (متوکل) تا گور حسین بن علی رضی اﷲ عنهما با زمین پست کردند، چنانک هیچ اثرش نماند و مردمان این کار را بر وی عیب کردند و غمناک شدند از این کار ناپسندیده. و آنجا مجاوران بسیار نشستندی و جمله هامون گشت تا از بعدمتوکل آن را عمارت به جای آوردند. (مجمل التواریخ و القصص ص 360)
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غم و اندوه داشتن. غمناک گردیدن: چو بشنید پیران غمی گشت سخت که بربست باید به ناکام رخت. فردوسی. هوا گشت چون چادر آبنوس ستاره غمی گشت ز آوای کوس. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت وپس چاره افکند بن. فردوسی. ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر. ناصرخسرو. پس پیش دهران رفت و این قصه بگفت. دهران غمی گشت. (مجمل التواریخ و القصص)
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غم و اندوه داشتن. غمناک گردیدن: چو بشنید پیران غمی گشت سخت که بربست باید به ناکام رخت. فردوسی. هوا گشت چون چادر آبنوس ستاره غمی گشت ز آوای کوس. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت وپس چاره افکند بن. فردوسی. ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر. ناصرخسرو. پس پیش دهران رفت و این قصه بگفت. دهران غمی گشت. (مجمل التواریخ و القصص)